مهر 98

ساخت وبلاگ

بی کم و کاست این ماه مهر را یادم هست. چون روز اول مهر شروع به خواندن کتاب فرمول برنامه ریزی کردم که هدیه ذومین سالگرد ازدواج م از طرف آرش بود. چون صحنه ی دوم  این ماه در خاطرم اسکرین لپ  تاپ بود و استیکر گانش که باز هم هدیه ی همین مناسبت بود تا یاری گر هندوی من برای راه پیش رو باشد و مورد پسند پرفسوری که بعد از 2 سال عطش آموختن را در من زنده کرد. ماه مهر همه چی تعطیل شد جز میزکارم و کتاب ها و تقویم و شب زنده داری و یاداوری هدف ها و مرور انگیزه ها و نیاز ها و نوشتن و نوشتن و نوشتن و حفظ کردن و روبروی آینه حرف زدن و بهم ریختن معده در ده روز آخر و کابوس هایی که حالا دو هفته پس از آن موعد مشخص به خواب ظهر هم رسیده.

ماه مهر 98 را مثل سال کنکور محکم شروع کردم. برای اولین بار اما به نتیجه فکر کردم و فهمیدم چه کار اشتباهی است. چقدر سمی و مهلک است. مدام به شدن ها و نشدن های ته یک تصمیم فکرکردن دیدم که رمق جان و روج و جسمم را چطور گرفت و حتی راه به خواب هایم پیدا کرد_گفته بودم عالم خواب چه ساخت مقدس و بکری برای من است. حریم من است و کسی اجازه ورود یا مشوش کردن ان را ندارد-  بگذریم. نه . نگذریم.  الان که دارم گزارش ماه قبل را می نویسم روی دیوار مقابل این نوشته چشمک میزند.. روی به یاد کانون نوشتمش دیروز و از آن لحظه به بعد کمی آرام گرفتم:

"هرگز از اشتباهات ات ناراحت نشو. انها بزرگ ترین آموزگارهای زندگی ات هستن!" 

خلاصه که بعد از مدت ها اشتباه بزرگی را در حق خودم مرتکب شدم و الان در مرحله ی بهبودی هستم. مطمئن نیستم 17 م که نتیجه بیاید از عصبانیت و غم ودرد چه شکلی می شوم. حتی مطمئن نیستم به آرامش رسیده ام آن طور که آن را بپذیرم و بعد از سوگواری دست هایم را بتکانم دوباره دست به زانو بگیرم و برخیزم سریع یا نه. بهر حال اینجا نوشتم تا بخشی از زندگی من باشد و فراموش ش نکنم. که تلخی اش برود اما درسی که گرفته ام را از یاد نبرم. 

بعد از این نتیجه، دومین ماحصل این ماه برایم همان فرمول 3+2+1 بود. 27 سال است اشتباه گرفته ایم معنای برنامه ریزی را و راه بلندی در پیش است برای اصلاح این عادت. اما شد. من دارم تلاش میکنم. توکل بر حاکم و ناظم بی نظیر جهان. 

ماحصل سوم، فهم یک نظریه بود که من اسمش را میگذارم نظریه ی عباس. خودش به شخصه تلاش های نافرجامی در به دل نشستن داشت و همه ی پیشنهاداتش را رد کردم اما سر مرور چند عکس متوجه شدم نه از نگاه من که از نگاه دیگران آنچه سالها پیش تجربه اش کردم نه دوستی بوده نه صمیمیت که عشق بوده.  فهمیدم ورای جنسیت که باز سرش با عباس به توافق نرسیدم، طرف مقابل من در نقش یار بوده و شاید به همین دلیل است که بعد از به اختلاف یا گلایه یا انتظارات برنیامده رسیدن ، او به تنفر رسید. قانون عباس این بود "تنفر روی دیگر سکه ی عشق است درحالی که در دوستی، هیچ چیز مهر دیگری را از دل پاک نمی کند." توضیحات از چشم یک مرد و تبیین آنچه بر من و یارم گذشته کمک کرد که هضم کنم چرا همه چیز برای او ناگوار و سیاه و بدبینانه و پر از اتهام زنی و به دور از هزار خاطره ی شیرین شد. کمک کرد  که بفهمم آنچه من بوده ام زن بوده و انچه دریافت کرده ام ترکیبی از دوستی و عشق زنانه و مردانه بود. بماند که نمی دانم اگاه بوده ایم یا نه؟ خواستم بپرسم اما یار ما سالهاست شمشیر را از رو بسته و مطمئن به برداشت های خودش است...حتی برداشت های دیدار آخر او هم پر از نفرت بود پر از ذهنیات خودش ....پر از کوری....و نتیجه ی چشم بستن...... اما یک اتفاق طبق انچه در پست شهریور نوشته بودم افتاد. او برای چند ساعتی هم که شذه پرواز کرد و جیغ و خنده ی جانانه ای زد در سوپرایز تولدش. همین کافی است. من او را نامشروط دوست داشته ام و شادی اش شادم میکند. حتی اگر همین را هم باور نکند. 

 

ماحصل چهارم کمی خلوت و گفتگو در مورد زنان و مردان و شناخت ها و روابط و پیش بینی ها  بود. یک گلی هم کاشتم و به توانا گفتم. به غریبه ترین ادم ممکن گفتم اخرین نظریه ای که توجه ام را به خودش جلب کرده ریشه، شمایل، تبصره ها و احتمالات و ارزیابی های اپن ریلیشن از دهه 70 میلادی به این طرف است. قیافه اش تغییری نکرد ببینیم نتیجه اش چه می شود. 

 

اخ یادم امد بزرگ تر ازین حرفا ماحصل پنجم است من با سه نفر موضوعی را در میان گذاشتم که فکر میکردم یا در یکی دنیای موازی دیگر یا دست کم 20 سال دیگر یا پس از مردن یکی از این جمع می شود فکرم را کلمه کنم و به لب بیاورم و نمیرم و نمیرد و نمیریم (((: چقدر گنده و سخت و سنگین بود بار فکرش. یک زندگی دیگر میخواست به خیالم اما شد. این حس سبکباری بعد این اتفاقاتی که احتمال صفر برای وقوع و به سلامت گذر کردن از آن را در نظر میگیریم، چه شیرین و قوت قلب است!


این ماه کلی تولد داشتم با موضع های مختلف ری اکشن به ان. مثلا تولد فاطمه را با اینکه ب این نتیجه رسیده بودم  که نمی توانم برگزار کنم، در یک اقدام انقلابی بعد از ماک 4 ساعته و درحالی که رو به موت بودم سوپرایز کردم. چون وقتی از هتل پیروزی بیرون امدم دیدم چه غمی در استوری و انتظارش هست. دیدم چطور یک زن می خواهد و ندارد. و چه کورند مردان و گاهی چه بی مهرن زنان اطرافش. رفتم و خوشحال شد و تا عصر حرف زدیم خانه مرتب کردیم ناهار خوردیم ظرف شستیم جارو زدیم خرابکاری های دخترش را تحمل کردیم موهایش را سشوار کردم و بسیار شنیدم ش تا شد انکه باید باشد در روز تولد. تا این فشار لعنتی از روی قلب ش کنار برود و باز زیبا بخندد و دلش گرم باشد که دوست داشتنی ست که تولدش برای کسی اهمیت دارد و شیرین باید کرد دهان را از وحودش..... 

همین طور هلیا را تقریبا یک ماه زودتر چون میدانستم در روز تولدش کنارش نیستم. این دختر هم سزاوار هدیه و ابراز است چون عجیب خوبی ها را به یاد می سپارد و بدی ها را با دست خودش از قلب ش می شوید. ویژگی که در من هست و هیچ وقت به نفعم نبوده و همیشه عکس اش را از اطرافیانم دیدم و تا این لحظه هلیا کسی است که بنظرم خود ارتباط را می شناسد و جادو در میان گذاشتن ناراحتی هایش را و مهم تر از همه شنیدن را. نمی گوید از دستت دلخورم و برود. می شنود اگر دلیلی دارد و اگر برداشت درست نبوده دیگر دلگیر نیست. کینه ی شتری ندارد. به فکر خودش بیش تر از واقعیت بها نمی دهد. دختر گلی است.

تولد اخر مینا بود. برای مینا نه تبریک فرستادم نه استوری گذاشتم و نه هیچ کار شق القمر دیگری. چون دقیقا وقت اش بود در 27 سالگی بدانم انکه انسان ها را دوست دارد برای انکه و تنها به این شرط که دوستش بدارند، دوست نیست. که حتی جزو 200 نفر اول زندگی من نیست. مینا هم متوجه است و در مهمانی تولدش از من دعوت نکرد. 
این از اتفاق اول این چنینی که راضی ام از تصمیم ام هم البته (: 


فعلا تا اینجا یادمه

 

و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی....
ما را در سایت و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : noxe بازدید : 197 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 14:56