تولد 29 سالگی!

ساخت وبلاگ

این حیاط خلوت را بوی قورباغه برداشته :/. تا بلاگفا را باز میکنم یادم می افتد تا کجای داستان را نوشتم:  وجودش را؟ انکارش را؟ خشم بعد از حادثه را؟ سوگواری در پی آن را؟ دوباره امید واهی پیدا کردن و بدنیال چاره بیچاره شدن م را؟ دست کشیدن و پذیرفتن ش را؟ از ترس  قالب تهی کردن و خودم را به کوچه علی چپ زدن م را؟ بلعیدن و بالا اوردن و بدحالی هزار باره ش را؟ بلاخره جویدن و فشار برای هضم و خلاصی از دست ش بعد از سفید شدن کلی تار موهایم را؟ 

هی ی ی. یک سال شیک علنی و چندین سال پر استرس غیر علنی ام صرف قورباغه شده. و چاره ای نیست. باید بنویسم ش اینجا. تمام مراحل نه چندان راحت ش را که می نویسم حداقل ش این است که می بینم کاری کرده ام یا دارم یک غلط رو به جلویی میکنم. حداقل ش این است که شرمنده ی خودم نمی شوم و این پست ها یادم می آورد که " دختر  جان دارم یک گهی می خورم که تو خوشحال باشی! " و دختر بهمن تبار درونم با وجود رنجوری و دلخوزی، لبخندی نصیبم میکند. چند ثانبه. . دلم میخواهد هرکاری از دستم بر بیاد که این چند ثانیه بشود یک هفته. یک هفته ی مستمر و پایدار حال سالم. بدون اینکه مثل امشب، تا پشت تلفن برایش تعریف میکنند چقدر ماهی قرمز عید آورده اند، بغض نکند و به بهانه آب که باز مانده و از کتری دارد سر می رود، زود تلفن را تمام نکند بیاید اینجا  هق هق بنویسد. 

بد کرده ام در حق خودم. آن هم خیلی سال! و این خطای کمی نیست... که هم شاکی پرونده باشم و هم آن که بی شمار ستم کرده به خودش. اولین بار که کلمه ی people-pleaser  راشنیدم خیلی باهاش حال کردم. انگار یکی پیدا شده بود یکی از مهم ترین ویژگی م را کشف و نامگذاری کرده بود! با افتخار توی چت هایم ان موقع که معاشرت به زبان دیگر را تمرین میکردم و می گفتند "از خودت برایمان بگو"، می گفتم من یک پیپل پلیزر هستم و فرقی نمیکند یک سال مربی مهد زبان باشم و پارسا بگوید تیچر هاگ در اخر ترم یا یک پیرزن 90 ساله را بیایند بگذارند خانه مان، من با همه خوش میگذرانم و دل همه را بدست می اورم. تازه ان سالها 22-3 ساله بودم. پیش رفتم و از ان هم حرفه ای تر شدم. از هر ملیت و سن و جنسیتی میتوانستم یک کانکشن درست و حسابی و صمیمی در بیاورم. اما خب. 29 ساله ام امسال و روز تولدم فقط یک آرزو داشتم. فقط و فقط یکی. و آن اینکه 12 یا هرچند ماه پیش رو که لازم است فرصت زندگی پیدا کنم تا به دل خودم برسم. تا فقط یک سال از همه ی این عمر را کاری کنم که برای رشد و رضایت و شادی خودم لازم است. نه آرامش و تایید خانواده، نه مرهم شدن روی زخم های سالهای کودکی و جوانی نزدیکان با ان تاول های ترس و عدم امنیت بزرگی که با خودشان به زندگی م اورده ند، نه برای شادی جمع، نه برای الگو بودن فامیل و دوستان، نه حتی دیگر برای رضای خدا..... 

بهمن سرد و پر از سختی و دردی بود. همه جا را اثر قورباغه ای هم برداشته اما خوب.... خوب است. لازم بود بلاخره از اسب بیفتم. فیس-توی -فیس ترس م بشوم و بفهمم ان پلژری که تمام سالها به دیگری و دیگران بدهی، درست ان لحظه که می ایستی، نیست می شود. انگار که نه نمکی بوده و نه نمکدان و  نه دستی که.... خوب شد دردم دوا شد خوب شد! خوب شد از ان نردبان بی انتهایی که هزار پله ی موفقیت در انتظارم داشت افتادم و دست بی نمکم شکست...

درست است که داوود هنوز ماگ پوکوهانتس م را نمیدانم یه چه فاکینگ ریزنی گروگان گرفته و نمی فرستد، اما یک حرف درست زده باشد این است که همه چیز را که به خوبی نمی شود یادگرفت فاطمه. در دل گل و بلبل!

و من نه دیگر دنیال اسان شدن دنیا هستم و نه تمام شدن دردها و نه حتی پایان یافتن این مرض مسری هزار چهره.... من فقط از صمیم قلبم به همه خدایانی که در اسطوره ها خواندم و عاشقان شدم التماس می کنم و استدعا میکنم که جهان همین طور رو به فنا برود اما چند جرعه شهد حیات بیشتر به کامم بریزند تا ببینم زندگی که به کام بقیه نکنی، چه شکلی است؟! تا ببینم نفس کشیدن در هوایی که بی قورباغه اطاعت و هشت پای معیارهای سخت گیرانه نمی دهد، چه حالی دارد؟

بعدش قول میدهم دیگر این همه تقلا نکنم ((: کون مبارک را روی زمین بگذارم، دست از مدیر عاملی جهان بردارم و به قول مولانای عزیزم، خاموش ورقصان به آب بزنم.... به این دریای سحر انگیز خلقت که  به غفلت روزهایی زیادی م را در ساحل و در کنار عاقلانی گذراندم که هیچ درکی از دل به دریا زدن نداشتن.... (:

و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی....
ما را در سایت و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : noxe بازدید : 137 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 13:48