3 تیر 96_ دستمو بگیر که بریم .....بریم که بیزارم از موندن......

ساخت وبلاگ

عین یه حصیر به دریا افتاده و بعد از چندروز از آب گرفته شده، حس فرسودگی ذهنی دارم. خدایا چرا نمیتونم با بابا صحبت کنم؟ چرا انگار داریم با دوتا زبان متفاوت حرف می زنیم و هروز این زبان ها غریب تر و فاصله دارتر میشه؟ چرا صحبت ها نتیجه نمیده و فقط دریا رو مواج میکنه و هرچی روی آب رو به صخره ها می کوبونه. خسته شدم.

آنقدر که آخر هفته ی پیش ازمون انرژی گرفت، امروز شنبه من تعطیلم از فکر وجسم. کشش فکر کردن هم ندارم....دلم میخواد بخوابم و ببینم لب ساحلی ام که آفتابش، شنبه ی زندگی مشترک خودمونه اعلام کرده. نه شنبه ی خانه ی پدری. نه شنبه ی تقویم کار.... خیلی خیلی خسته ام. 

تابستونمونو ختم به عسل کن. به امنیت. به رسیدن به کشتی امنی که این ضربه ها انقدر متلاطمش نکنه.... 

 

+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۰۴/۰۳ساعت 12:15 توسط فآطمه |
و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی....
ما را در سایت و عشق اتفاق مهیبی ست. وحشی. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : noxe بازدید : 233 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 15:06