عین یه حصیر به دریا افتاده و بعد از چندروز از آب گرفته شده، حس فرسودگی ذهنی دارم. خدایا چرا نمیتونم با بابا صحبت کنم؟ چرا انگار داریم با دوتا زبان متفاوت حرف می زنیم و هروز این زبان ها غریب تر و فاصله دارتر میشه؟ چرا صحبت ها نتیجه نمیده و فقط دریا رو مواج میکنه و هرچی روی آب رو به صخره ها می کوبونه. خسته شدم.
آنقدر که آخر هفته ی پیش ازمون انرژی گرفت، امروز شنبه من تعطیلم از فکر وجسم. کشش فکر کردن هم ندارم....دلم میخواد بخوابم و ببینم لب ساحلی ام که آفتابش، شنبه ی زندگی مشترک خودمونه اعلام کرده. نه شنبه ی خانه ی پدری. نه شنبه ی تقویم کار.... خیلی خیلی خسته ام.
تابستونمونو ختم به عسل کن. به امنیت. به رسیدن به کشتی امنی که این ضربه ها انقدر متلاطمش نکنه....
برچسب : نویسنده : noxe بازدید : 233